بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
مثل پرندهای که بیبال و پر بماند
فرزند رفته باشد اما پدر بماند
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
بر عفو بیحسابت این نکتهام گواه است
گفتی که یأس از من بالاترین گناه است