کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری
میکند زین دو یکی در دل جانان، اثری
از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
به جهان خرّم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس