بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
از آغاز محرم تا به پایان صفر باران
نشسته بر نگاه اشکریز ما عزاداران
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
خورشید به قدر غم تو سوزان نیست
این قصّۀ جانگداز را پایان نیست
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم