ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت