بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بیتو خو گرفته با زخمههای آفتاب
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟