دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
میرسد باز به گوش دل ما این آواز
چه نشستید که درهای عنایت شد باز
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
حوادث: آتش و، ما: خار و، غم: دود و، سرا: بیدر
از آن روزم سیه، دل تیره، لب خشک است و مژگان تر
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
ای ماه آسمانی ماه خدا حسن!
خورشید، مستمند تو از ابتدا حسن!
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن