گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی از گیاه رُسته
این سجدهها لبالب چرت و كسالتاند
این قلبهای رفته حرا بیرسالتاند
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت