عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد