یک عمر شهید بود و، دل باخته بود
بر دشمن و نفس خویشتن تاخته بود
ای ساقی سرمست ز پا افتاده
دنبال لبت آب بقا افتاده
ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
هر غنچه به باغ سوگوار تو شدهست
هر لاله به دشت داغدار تو شدهست
لبیک به جُحفه، پی حج خواهم گفت
حاجات به ثامن الحجج خواهم گفت
بودند دو تن، به جان و دل دشمنِ تو
دادند به هم دست، پیِ کشتن تو
من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
ای خواب به چشمی که نمیخفت بیا
ای خنده به غنچهای که نشکفت بیا
از دور به من گوشۀ چشمی بفکن
نزدیک به خویش ساز و کن دور ز «من»