در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
سرتاسر عمرتان به تردید گذشت
عمری که به پوشاندن خورشید گذشت
ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
هر چند دعای عاشقان پر دارد
زیباییِ پرواز کبوتر دارد
سرچشمۀ فیض، آرزو کن به دعا
تحصیل امید و آبرو کن به دعا