بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
گفتی شب تیره ماه را گم نکنیم
در ظلمت، خیمهگاه را گم نکنیم
ای چشم! از آن دیدۀ بیدار بخوان
ای اشک! از آن چشمِ گهربار بخوان
ای خوانده سرود عشق را با لب ما
وی روح دمیده در تن مکتب ما
در شهر شلوغ، خلوتی پیدا کن
در خلوت خود قیامتی برپا کن
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده