عاشقم عاشق نامی و رسیدم به امامی
غرق در سرّ جوادم، چه امامی و چه نامی
شب بود و تاریکی طنین انداخت در دشت
سرما خروشی سهمگین انداخت در دشت
هستی ما چو پلک وا میکرد
به حضور تو التجا میکرد
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی