مپرس حال دل داغدار و چشم ترم را
شکسته صاعقۀ تازیانه، بال و پرم را
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
هزار سال گذشت و هزار بار دگر،
تو ایستادهای آنجا در آستانۀ در!
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده