زهرای حزین، ز گرد راه آمده بود
جبریل، غریق اشک و آه آمده بود
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد