میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعلهوری جان گرفته بود
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت میسوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت میسوخت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
ابریست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نمنم، غزل ببارد و توفان به پا کند