یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
در هر مصیبت و محنی فَابکِ لِلحُسَین
در هر عزای دلشکنی فَابکِ لِلحُسَین