چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
بیا که خانۀ چشمم شود چراغانی
اگر قدم بگذاری به چشم بارانی
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
آفتاب، پشت ابرهاست
در میانههای راه