دست در دستِ باد میریزد
به روی شانه گیسوان سپید
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
اینک زمان، زمان غزلخوانی من است
بیتیست این دو خط که به پیشانی من است
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود