«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
جانبخشتر ندیده کسی از تبسمت
جان جهان! فدای سلامٌ علیکمت
درون سینۀ من سرزمینی رو به ویرانیست
دلی دارم که «فِی قَعرِ السُّجُون» عمریست زندانیست
تا چند از این داغ لبالب باشیم
در آتشِ آه و حسرت و تب باشیم
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»