محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
ای تیغ عشق! از سر ما دست برمدار
دردسر است سر که نیفتد به پای یار
آری همین امروز و فردا باز میگردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز میگردیم
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
عمریست بیقرار، به سر میبریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
ما همه از تبار سلمانیم
با علی ماندهایم و میمانیم
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم