هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
به تپش آمده با یاد تو از نو کلماتم
باز نام تو شده باعث تجدید حیاتم
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
دوباره شهر پر از شور و شوق و شیداییست
دوباره حال همه عاشقان تماشاییست
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
غمگین مباش ای همنفس که همدمی نیست
عشق علی در سینهات جرم کمی نیست
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز