من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم