بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت