بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ای آسمان به راز و نیازت نیازمند
آه ای زمین به سوز و گدازت نیازمند
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
هیچکس اینجا نمیفهمد زبان گریه را
بغض میگیرد ز چشمانم توان گریه را