صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
الا ای چشمۀ نور خدا در خاکِ ظلمانی
زمین با نور اخلاق تو میگردد چراغانی
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست