سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست