سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
باید از فقدان گل خونجوش بود
در فراق یاس مشكیپوش بود