سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش