در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟