از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت