از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
زمان چه بیهدف و ناگزیر در گذر است
زمان بدون شما یک دروغ معتبر است!
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت