به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت