سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را