بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود