آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم