بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم