هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
تنت از تاول جانسوز شهادت پر بود
سینهات از عطش سرخ زیارت پر بود
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست