او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی