بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود