در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
چه شب است یا رب امشب كه شكسته قلب یاران
چه شبى كه فیض و رحمت، رسد از خدا چو باران