در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد