شب به شب ماه به یاد لب عطشان حسین
میکشد آه به یاد لب عطشان حسین
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد