بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟