تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟