سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند