سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمیگیرد؟
غروب غربت ما از چه رو پایان نمیگیرد؟
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند