در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
تا تو بودی، نفسِ آینه دلگیر نبود
در دلم هیچ، به جز نقش تو تصویر نبود
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟