دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
ما خانه ز غیر دوست پیراستهایم
از یُمن غدیر محفل آراستهایم
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود