سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود