شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود